اطـــــــــــــــــــلال

اطـــــــــــــــــــلال

صوروغرائب.شعر.اسلامیات.همسات
اطـــــــــــــــــــلال

اطـــــــــــــــــــلال

صوروغرائب.شعر.اسلامیات.همسات

قصة بدویة روعه

کان هناک رجل من البادیة متزوج من امرأة لیست من قبیلته , بل کان من قبیله أخرى مجاورة لقبیلته
ومرت علیه فترة هو وزوجته یعیشان بأحسن حال ، وقد اختلفت القبیلتان وحصل بینهما نزاع وکان زوجها طرفاً فیه ، وکان اخوتها من الجهة المقابلة أطرافاً بهذا النزاع واشتدت الأزمة بین طرفی النزاع مما حدا بإخوان الزوجة أن یأخذوها لیلاً من بیت زوجها نکالاً له
وهی لم تکن راضیة بفراقها لزوجها وکذلک زوجها الذی کان یحبها حباً کبیراً أیضاً
ومرت فترة طویلة بعض الشیء على فراق الزوجین والکل منهم کان یرید الآخر ولکن النزاع الحاصل حال بینهما
ضاقت الأرض بالزوج , فهو یرید زوجته ولا سبیل لوصوله إلیها , ففکر بطریقة ، أن أرسل إلیها إحدى عجائز القبیلة تبلغها برغبته بلقائها ، ورسم لها خطه للقاء ، وبالفعل ذهبت العجوز للزوجة وأبلغتها بذلک فرحبت الزوجة بالفکرة
ولما کانت اللیلة الموعودة حیث کان الوعد بینهما بعد غیاب القمر جاء الزوج للمکان المتفق علیه وکمن بحیث لا یراه أحد ، ثم أخذ بالعواء کعواء الذیب ثلاث مرات متتابعة ، عرفته الزوجة حیث کانت تعلم بالخطة سلفاً وذهبت إلیه وجلسا بعد طول الفراق یشکو کل منهما حاله للآخر بعد الفراق
حتى إذا ما جاء الفجر افترقا وعاد کل منهما لقبیلته ، ومضى على هذا اللقاء فترة أشهر .
ویقسم الله سبحانه أن تحمل المرأة من زوجها کنتیجة لذلک اللقاء ، ویکبر بطنها فیراه أخوها ویهددها بالقتل فمن أین لها بهذا الحمل وقد فارقت وزجها منذ فترة طویلة ولم تکن حاملاً ؟ عندما أخذوها من عند زوجها
فأخبرت شقیقها بحقیقة ما حصل بینهما وبین زوجها ووصفت له المکان وأعلمته بکل ما جرى
فقال الأخ سأذهب أنا لزوجک وأتأکد من حقیقة ما حصل فإن لم یکن صحیحاً فلیس لک عندی غیر السیف
ولم تکن القبیلتان على وفاق فکیف یذهب ، فکر الأخ واهتدى إلى طریقة ، فلما جن اللیل تنکر وذهب إلى قبیلة زوج أخته ودخل مجلسه وجلس ولم یعرفه أحد  
ولما سکت المجلس تناول الربابة وأخذ یغنی علیها
یا ذیـب یللـی تالـی اللیـل جریت
. . . . . . . . . . . . . ثلاث عویاتـن قویات وصـلاب
سایلـک بالله عقبـها ویـش سویـت
. . . . . . . . . . . . . یوم الثـریا راوسـت والقمـر غـاب
وغنى هذه الأبیات على الربابة ثم توقف ووضع الربابة مکانها وعاد إلى مکانه
فعرف الزوج أن هذا أخو زوجته وفهم أن زوجته حامل کعادة البدوی سرعة اللمح وشدة الذکاء
فتقدم وتناول الربابة وأجاب :
أنا أشهـد إنی عقـب جوعی تعشیـت
. . . . . . . . . . . . . وأخـذت شاة الذیب من بین الاطنـاب
على النقـا وإلا الـردى ما تهقویـت
. . . . . . . . . . . . . ردوا حلالـی یـا عریبیـن الأنسـاب
فلما فرغ الزوج من أبیاته فهم الأخ أن أخته کانت روایتها صحیحة وانسحب بدون کلام . . . وفی الصباح أعادوا له زوجته


یک داستان آماتوری فوق العاده
مردی از بادیا بود که با زنی ازدواج کرد نه از قبیله اش، بلکه از قبیلهٔ دیگری در نزدیکی قبیلهٔ خود بود
او مدتی بود که خود و همسرش در بهترین حالت زندگی می کردند و دو طایفه اختلاف کردند و اختلاف بین آنها رخ داد و شوهرش طرف آن بود و برادرانش از طرف مقابل این اختلاف طرف بودند و بحران میان دو طرف اختلاف شدت گرفت، به طوری که برادران زن او را شب هنگام از خانه شوهرش به تقلید از او بردند
و از جدایی از شوهرش و شوهرش که خیلی دوستش داشت راضی نبود
مدتی از جدایی این زوج گذشت و هر دو دیگری را می خواستند اما درگیری که بین آنها رخ داد
زمین بر شوهر تنگ شد، او زنش را می خواهد و راهی به او نمی رسد، پس راهی بیندیشید، که یکی از بزرگان قبیله را بفرستد تا او را از میل دیدار او آگاه کند، و نقشه اش را برای دیدار او ترسیم کند، و همانا پیر مرد نزد زن رفت و به او خبر داد که زن از این ایده خوشحال است
و چون شب موعود شد، وعده میانشان بعد از رفتن ماه بود، شوهر به محل موافق آمد و گویی کسی او را ندید، سپس زوزه گرگ سه بار پشت سر هم کشید، زن او را شناخت، کجا شناخت تدبیر از پیش و پیش او رفت و بنشست بعد از جدایی ها هر دو از احوال او به هم شکایت کردند
سحر هم که شود جدا می شوند و هر یک به عشرت خود باز می گردند و این دیدار ماه ها می گذرد
و خدا قسم میخوره که زن از شوهرش در نتیجه اون جلسه حمل میکنه و شکمش نزد برادرش بزرگ میشه و تهدیدش به قتل میکنه پس این حامله از کجا شده و خیلی وقت پیش از شوهرش جدا شده و نبود حامله ای؟ وقتی او را از شوهرش گرفتند
او حقیقت اتفاقات بین آنها و شوهرش را به برادرش گفت و مکان را برای او شرح داد و تمام اتفاقات را به او آموخت
برادر گفت پیش شوهرت میرم و از حقیقت مطمئن میشم اگر حقیقت نداشته باشه جز شمشیر چیزی ندارم
و دو طایفه با هم جور نبودند پس چگونه رود برادر فکر کرد و به راهی هدایت شد پس چون شب انکار کرد نزد قبیله برادر زنش رفت و به مجلس خود داخل شد و بی آنکه کسی او را بشناسد نشست
و وقتی شورا سکوت کرد رباب را خورد و شروع کرد به خواندن درباره آن
اوه خدای من، من بعد از اون شب دویدم
. . . . . . . سه پیچ محکم و محکم
والله بعد از این چی شیرین است
. . . . . . . روزی که لوستر بلند شد و ماه ناپدید شد
و این پدران ربابه را خواندند، سپس ایستادند، ربابه را در جایش گذاشتند و به جایش برگشتند.
شوهر میدانست این برادر خانمش است و فهمید زنش حامله است طبق معمول سرعت نگاه و هوش
پس بفرمایید ربابه بخورید و جواب دهید:
شهادت می دهم که از گرسنگی خورده ام
. . . . . . . و او یک گله گرگ را در میان طناب ها برد
بر پاکی ورنه ملول نخواهی شد
. . . . . . . حلال جواب بده ای تبار شناسی
وقتی شوهر از آیاتش فارغ شد برادر فهمید که روایت خواهرش درست است و بدون حرف عقب نشینی کرد. . . و صبح زنش را به او پس دادند

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد